معانی اشعار ادبیات دوم
ساحل ادب
ادبی-اجتماعی

الهي

به نام000فتوح است:به نام خدايي كه بر زبان آوردن نامش به روح آرامش مي دهد وپيامش كليد گشايش مشكلات است

ذكر او000نوح است: ياد خدا دل مجروح بندگان را درمان مي كندوعشق او چون كشتي نجات ما را از سختي ها ميرهاند.

 

اي كريمي000آن به: اي بخشنده اي كه به ما نعمت هايت را عطا مي كني واي دانايي كه اشتبا هات ما را مي پوشاني واي بي نيازي كه به شتاخته شدن از سوي بندگانت احتياجي نداري و اي يكتايي كه ذات و صفات تو بي مانند است و اي آفريننده اي كه ما را به سوي بهترين ها هدايت مي كني واي توانايي كه تنها تو شايسته ي خدايي هستي، پاكي خودت را به روح ما عطا كن وما را عاشق خود ساز وبا نور خود چشمان مارا بينايي معنوي ببخش.                         عذر نخواست: توبه نكرد           

 

در دلهاي000مبار:دل ماراجايگاه عشق و محبت خود كن و جسم و جان مارا مورد لطف و بخشايشت قرار بده و كارهاي بد  ما راببخش  .

 

 

همای رحمت

1-     علی ای پرنده ی رحمت حق ، تو چه نشانه ای از خدا هستی که سایه ی خوشبختی و رحمت الهی را بر سر همه ی موجودات عالم افکنده ای.

2-      ای دل اگر می خواهی خدا را بشناسی ، علی  را بشناس ، به خدا قسم که من خدا را با علی شناختم.

3-     ای علی ، ای ابر بخشش بر گناهکاران ببار  و گرنه جهنم با شعله های غضب خود همه ی موجودات گناهکار را می سوزاند.

4-     ای گدای بی نوا برو و حاجت خود را از علی بخواه ، زیرا او آن قدر سخاوتمند است که انگشتری پادشاهی را به گدا می بخشد.

5-     به جز علی کیست که به پسرش وصیت کند که با قاتلش که در دست او اسیر است با  مهربانی برخورد کند .

6-     به جز علی که می تواند پسری شگفت انگیز چون امام حسین (ع)تربیت کند که واقعه ی عظیمی چون حادثه ی کربلا را در عالم بر پا کند.

7-     وقتی با خدا پیمان می بندد کیست که می تواند مانند او از سر هستی بگذرد و بر پیمانش وفادار بماند؟

8-     نه می توانم او را خدا بخوانم و نه به  بشر شبیه است که او را بشر بنامم  در حیرتم که پادشاه سرزمین جوانمردی را چه بنامم .

9- این بیت دو معنی دارد:   الف-  ای نسیم رحمت حق تو را  به چشمان خونبارم  قسم می دهم که غباری از رهگذار علی برایم بیاوری تا چون دارویی در چشمانم بریزم و آن را شفا دهم .

ب- از شدّت گریه چشمانم به خون نشسته ای نسیم رحمت حق  غباری از کوی علی به عنوان دارو برایم بیاور.

10- به امید اینکه باد صبا پیام های مرا به خاک پای تو برساند از سوز دل پیامهای بسیار به او سپردم .

11- ای علی ، چون تو گرداننده  قضا هستی به حق دعای بیچارگان قسمت می دهم که پیشامد های بد را از ما دور گردانی .

12- چرا باید مثل نی هر نفس از شوق او ناله سر دهم در حالیکه حافظ زیباتر این نوا را سروده است .

13- «همه شب را به این امید به صبح می رسانم که نسیم سحری با پیامی از محبوب دل مرا شاد کند»

14- شهریار از آواز مرغ حق بشنو که در دل شب با محبوب راز و نیاز کردن چقدر شیرین است.

 

 

رستم و اشکبوس

1- پهلوانی که نام او اشکبوس بود ، مانند طبل جنگی غرید و فریاد بر آورد.

2- به میدان آمد تا با یک پهلوان ایرانی مبارزه کند و او را شکست دهد.

3- رهام پهلوان ایرانی با کلاهخود وزره با سرعت به میدان آمد و از حرکت سریع او گرد و خاک به آسمان برخاست.

4- رهام و اشکبوس با هم به نبرد پرداختند وسپاه آن دو برای تشویق آن ها شیپور و طبل نواختند.

5- اشکبوس گرز سنگینی برداشت ؛زمین از سنگینی آن گرز مانند آهن سخت و آسمان از زیادی گرد و خاک مثل چوب آبنوس تیره شد.

6- رهام نیز گرز سنگینی برداشت و به مقابله پرداخت و از شدت سنگینی گرزها دو پهلوان خسته شدند.

7- وقتی رهام نتوانست در برابر اشکبوس کشانی مقاومت کند،از او روی گرداند و به سوی کوه گریخت.

8- توس،فرمانده سپاه ایران،از مرکز سپاه با خشم فریاد کشیدو اسبش را به حرکت درآورد تا خودش با اشکبوس بجنگد.

9- رستم-که از کار رهام خشمگین شده بود- با فریاد به توس گفت: رهام تنها برای خوش گذرانی مناسب است او مرد جنگ نیست.

10- تو مرکز سپاه را به خوبی اداره کن تا من پیاده به جنگ اشکبوس بروم.

11- رستم کمان آماده ی تیراندازی را بر بازو انداخت و چند تیر به کمربندش آویخت.

12- (رستم)فریاد زد: ای مرد جنگجو،همرزم تو آمد میدان را ترک نکن(به سوی سپاهت برنگرد).

13- اشکبوس کشانی خندید،با تعجب اسبش را متوقف کردو اورا خطاب قرار داد.

14- (اشکبوس)با تمسخر گفت:نامت چیست،خاندان تو که پس از این نبرد بر جسدت گریه خواهند کرد،چه کسانی هستند؟

15- رستم جواب داد:چرا نامم را می پرسی درحالی که از این پس زنده نمی مانی تا مرا بکشی و به آرزویت برسی.

16- مادرم نام مرا اجل تو نهاد و سرنوشت مرا پتکی کرد تا بر سر تو کوبیده شوم.

17- اشکبوس کشانی گفت:تو بدون اسب خود را  فوراً به کشتن می دهی.

18- رستم جواب داد: ای مرد جنگجوی بیهوده گو

19- آیا تا کنون پهلوانی را ندیده ای که پیاده بجنگد و سرکشان را شکست دهد؟

20- در سرزمین تو شیرو نهنگ وپلنگ سواره میجنگند؟

21- ای مبارز سوار،من اکنون پیاده جنگیدن را به تو می آموزم.

22- توس،فرمانده سپاه، مرا پیاده فرستاده تا اسبت را از تو بگیرم.

23-کاری میکنم که تو هم مثل من پیاده شوی آنگاه همه به تو خواهند خندید.

24- یک مبارز پیاده بهتر از پانصد سوار مثل تو است که چنین سرنوشت شومی خواهی داشت.

25- اشکبوس به رستم گفت: من به جز مسخره و شوخی سلاحی با تو نمی بینم.

26- رستم گفت:من با همین تیروکمان که می بینی به زندگی تو خاتمه می دهم.

27- وقتی رستم دید که اشکبوس به اسبش افتخار میکند،فورا کمان را آماده کرد و زه آن را کشید.

28- تیری به سوی اسب او پرتاب کرد و اسب با همان یک تیر بر زمین افتاد.

29- رستم با خنده به اشکبوس گفت:اکنون در کنار یار ارزشمندت بنشین.

30- سزاوار است که سرش را در کنار بگیری و لحظه ای دست از نبرد برداری.

31- اشکبوس در حالی که تنش از ترس می لرزیدو رنگش پریده بود،کمان را آماده کرد.

32- اشکبوس تیرهای زیادی را مثل باران بر سر رستم پرتاب می کرد .رستم به او گفت:تو بیهوده

33 – خود را به زحمت می اندازی و جسم وجان بداندیشت  را خسته می کنی.

34- رستم دست به کمربندش برد و یک تیر از  چوب درخت خدنگ برگزید.

35- تیری که نوک فلزی آن مثل الماس برنده و مثل آب درخشان بود و در انتهای آن چهار پر عقاب قرار داشت.

36-  رستم کمان را در چنگ گرفت و تیر خدنگ را در شست آماده ی پرتاب کرد.

37- برای پرتاب تیر دست راست را خم و دست چپ را که کمان در آن بود راست کرد . قدرت کشش کمان به قدری بود که خروش از کمان برخاست.

38- همین که دهانه ی تیر به گوش رستم رسید از کمان که با شاخ گوزن ساخته شده بود فریاد بر آمد.

39- هنوز نوک تیر به سرانگشت رستم نرسیده و به درستی پرتاب نشده بود که بر مهره ی پشت اشکبوس فرود آمد.

40-  تیر بر سینه و پهلوی اشکبوس برخورد کرد .آسمان آن لحظه از رستم قدردانی کرد.

41- قضا به اشکبوس گفت :تیر را بگیر و قدر به رستم گفت : تیر را بزن در حالی که آسمان و ماه او را تشویق می کردند.

42-  اشکبوس در همان لحظه مرد مثل این که هرگز به دنیا نیامده بود.

 

 

 

حمله ی حیدری

1-     هر یک از پهلوانان در این که اول چه کسی آماده ی نبرد می شود،نظری می دادند.

2-     که ناگهان عمرو،آن آسمان نبرد،اسبش را به حرکت در آورد و گرد و خاک به هوا بلند کرد.

3-     وقتی عمرو با آن هیکل آهنینش به میدان آمد ، میدان نبرد از سنگینی او مثل کوه فولاد سخت شد.

4-     (عمرو)به دشت نبرد آمد،نفس عمیقی کشید سپس ایستاد و پرسید:چه کسی حاضر است با او بجنگد.

5-     پیامبر اسلام به مبارزان مسلمان نگاهی انداخت- تا ببیند چه کسی اعلام آمادگی می کند-

6-     همه از ترس سرها را پایین انداخته و هیچ کس خواهان مبارزه با عمرو نبود.

7-     تنها اما علی،آن یاری گر دین و شیر خدا بود که خواهان مبارزه با عمرو شد.

8-     او برای کسب اجازه به نزد پیامبر آمداما رسول خدا به او اجازه نداد.

9-     عمرو به سوی امام که چون شیر خشمگینی بود روی آوردو آن شاه مبارز نیز به سوی عمرو حرکت کرد.

10-   هر دو از روی دشمنی به سوی هم حرکت کردندوفکر صلح و آشتی را کنار گذاشتند.

11-  آسمان از ترس جنگ آنها رنگ از صورتش پرید .آری نبرد شجاعان ترسناک است.

12-   ابتدا عمرو که در آن روز بخت از او برگشته بود،بازوهایش را مانند شاخه ی درخت تنومندی بلند کرد.

13-   عمرو شمشیرش را بلند کرد و امام در برابر شمشیر او سپرش را روی سر گرفت.

14-   عمرو همچون کوه پا بر زمین کوبید و از خشم دندان بر دندان می سایید.

15-   چون هیچ یک در حمله ی خود موفق نشدند،از سوی دیگر حمله را آغاز کردند.

16-   چنان میدان نبردی پدید آوردند که تا کنون کسی ندیده بود.

17-  آن قدر گرد در میدان بپا خاسته بود که کسی آن دو را نمی دید.

18-   زره و لباس هر دو پاره پاره و سر و صورتشان پر از گرد و خاک شده بود.

19-   به این طریق آن دو مبارز که در نبرد مهارت کامل داشتند،انواع سلاح ها ی حریف را از خود دفع کردند.

20-  علی، آن شیر شجاع،جانشین پیامبر و نهنگ دریای قدرت خدا

21-   چنان با خشم به دشمن نگریست که از زهر چشم او عمرو دچار وحشت شد و قدرت خود را از دست داد.

22-   سپس امام دست خود را بلند کرد و بر کشتن حریف پا فشاری نمود.

23-   امام نام خدا را بر زبان آورد وشمشیرش را به سوی سوی دشمن روانه کرد.

24-   وقتی امام شمشیرش را بر دشمن زد،شیطان به حال عمرو افسوس خورد.

25-   رنگ از صورت کفر در هند پرید و بت خانه های فرنگ دچار اضطراب شدند.

26-   امام شمشیر بر گردن عمرو زد و سر از تنش جدا کرد.

27-   هنوز نوک شمشیر به گردن عمرو نرسیده بود که سر او صد گام دورتر از تنش بر زمین افتاد.

28-   وقتی عمرو، آن فیل خشمگین و تنومند، در خاک غلتید جبرئیل ازامام قدر دانی کرد.

 

 

 

کباب غاز

هم قطار: هم کار                                                        کباب غاز صحیح : کباب غاز کامل و حسابی       زد:ازقضا- اتفاقاً                                                         جلوشان در آیی: بخوبی از آن ها پذیرایی کنی

      مالیه:وضع مالی                                                             بودجه: درآمد

 

خرت وپرت:اسباب و وسایل اضافی                             وعده گرفتن : دعوت کردن          

 

      محال : غیر ممکن                                                          نقداً خط بکش: فعلاً کنار بگذار

 

    سماق مکیدن : انتظار کشیدن                                           پایی می افتد : موقعیتی پیش می آید   

"با تشکر از سرکار خانم احمدی که زحمت این جزوه را متحمل شده اند."    

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 6:25 :: توسط : زرین

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل ادب و آدرس samiapoor.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انجمن وبلاگ نویسان جهرم